آش نذری
مادر من در محرم
آش نذری می پزد
با سلام و صلوات
توی یک دیگ بزرگ
روی یک شعله داغ
همه را هم می زند
****
محرم
یک نفر نوحه می خواند
با صدایی پر از سوز
آب یخ توی هیئت
پخش می کردم آن روز
در کنار خیابان
خیمه ی پاره ای بود
بچه ی سبز پوشی
توی گهواره ای بود
تشنه بود آب می خواست
من به او آب دادم
بعد گهواره اش را
یک کمی تاب دادم
کاش در کربلا بود
یک نفر پیش آن ها
با همین آب یخ ها
با همین استکان ها
****
سلام بر حسین (ع)
دویدم و دویدم به کربلا رسیدم
کنار نهر آبی لبهای تشنه دیدم
یه باغبون خسته با یک دل شکسته
کنار باغ تشنه زانو زده نشسته
کوچولوی شش ماهه که پاک و بی گناهه
اگه طاقت بیاره عمو جونش تو راهه
آهای آهای ستاره! یه دختر سه ساله
خواب بابا شو دیده اشک می ریزه می ناله
امام مظلوم من! کاشکی کنارت بودم
وقتی که تنها موندی رفیق و یارت بودم
****
یه بچه بود تو کوفه یتیم و خیلی تنها
نشسته بود یه گوشه جدا بود از بچه ها
مردم شهر کوفه توجهی نداشتن
بچه ی بی بابا رو تو غصه جا گذاشتن
امام علی که اومد بچه ی تنها رو دید
روی سرش با خنده دست نوازش کشید
امام مهربون گفت چرا اینجا نشستی
چرا نیستی تو بازی مگه غریبه هستی
با گریه گفت یتیمم تو بازی رام نمیدن
برای من بچه ها خط و نشون کشیدن
دست یتیم و گرفت رفت وسط بچه ها
گفت همتون ببینید این بچه داره بابا
از این به بعد بدونید من باباشم همیشه
با بچه ی من حالا کی حاضره دوست بشه
بچه ها وقتی دیدن امام علی شد باباش
حلقه زدن دور او همه شدن دوست باهاش